قسمتی از کتاب مطرود و دو داستان دیگر
سرم را به سوی راه پله گرداندم و چشم چرخاندم. هیچ چیز، بعد دختر بچه ای ضاهر شد به همراه مردی که دستش را گرفته بود، هر دو چسبیده به دیوار. دختر را هل داد سمت راه پله، از پی دختر ناپدید شد برگشت و چهره ای نشانم داد که مرا پس راند.فقط سر برهنه اش را بر بالای آخرین پله دیدم. وقتی دیگر رفته بود داد زدم با عجله سرتاسر بالکن را گشتمهیچکس. به افق نگاه کردن.
عباس احمدی –
چند تا دستان جذاب